خودت بریدی ، خودت دوختی و حالا خودت کم آورده ای از پارچه ات !
اما حالا دیگر نه مغازه دار میشناسدت و نه تو دیگر آدرس مغازه را میدانی ،
روند عوض شده ، دیگر هیچ کس هیچ کس را نمی شناسد !
تمام شب را به گناه نشست ، آنقدر که شفق پدیدار گشت .
و بعد با خود اندیشید چرا همیشه باید خجلت زده باشد ،
همیشه نگران از گناه
همیشه عذاب وجدان و همیشه دورافتادگی ،
و اندیشید که اندوهش شاید که به خاطر ثانیه هاست
و گفت : میشود من گناه کنم ولی همیشه نزدیک بمانم ؟!
ادامه دارد
از کت و کول افتاده ایم ،
از چشم خلق افتاده ایم ،
از نفس افتاده ایم ،
از خوردو خوراک افتاده ایم ،
از درس و مشق افتاده ایم ،
از دیده ی یار گران افتاده ایم ،
از نردبان افتاده ایم ،
کاش میشد بگوییم یک نهار هم افتاده ایم ،
در کل افتادگی آموخته ایم چون طالب فیضیم ،
ولی بس که ریا کرده ایم از فیض حق افتاده ایم .
هی حال نو می کنیم و از حال میرویم
ما مانده ایم و طیف حالمان
حالی به حالی شده ایم در این موج روزگار از بس که تجدید حیات میکنیم و رنگ حال میشویم
.. و گاه این ماییم که در یک دور باطل چرخ میخوریم ،
و چه مستاصلیم در خروج از این دور ٬ چه مستاصل !